Wednesday, July 27, 2005

فصل 9 از کتاب چایخانه- امپراطور زشت رو

9- امپراطور زشت رو


دریک پادشاهی دور دست در صحرای وسیع عربستان، امپراطوری زندگی می کرد که بسیار زشت رو بود. او چنان به زشترویی خود اهمیت می داد که خنده ی هرکس او را خشمگین می کرد و گمان می کرد که به زشترویی او می خندد. حتی کوچکترین لبخند بر روی لبان هرکس او را بسیار بسیار ناراحت می ساخت. وسواس او به درجه ای رسید که خنده را اکیداٌ در درون مرزهای آن پادشاهی ممنوع کرد. او اعلام کرد که اگر هرکس را در حال خندیدن در آن کشور پیدا کنند، سزایش مرگ خواهد بود. مردم آن کشور با ترس از غضب امپراطور، احساس خندیدن را ازدست دادند و همچون خود امپراطور انسان هایی جدی شدند.

در یک پادشاهی مجاور، فقیری عجیب و غریب زندگی می کرد که چیزی جز خندیدن نمی دانست. او می توانست به همه چیز بخندد: حتی به خورشید درحال طلوع و به ماه تمام. اگر نوزادی متولد می شد، او با خنده به استقبالش می رفت. و اگر شخصی از دنیا می رفت او با خنده به بدرقه اش می شتافت. هرآنچه که در زندگی آن فقیر رخ می داد، او با خنده ای از ته دل آن را می پذیرفت. خنده ی او چنان مسری بود که هرکس با او در تماس بود، از شدت خنده مانند کودکان روی زمین می افتاد و غلت می زد. آن فقیر خندان از یک کشور به کشور دیگر سفر می کرد و خنده اش را منتشر می ساخت.

و یک روز، وقتی آن فقیر به سمت خاوردور سفر می کرد، بطور اتفاقی به سرزمین آن امپراطور زشت رو وارد شد. وقتی چهره های جدی مردم آنجا را دید از خنده روی زمین افتاد. او هرگز در عمرش انسان هایی به این اخم آلودگی ندیده بود. پس به خندیدن ادامه داد. او فقط نمی توانست خودش را کنترل کند. مردم آن سرزمین خوب می دانستند که چه چیزی در انتظار آن فقیر دیوانه است. به زودی، سربازان امپراطور با سلاح های مرگبار خود برای دستگیری او آمدند. فقیر با دیدن این که دو سرباز برای دستگیری او به جرم خندیدن آمده اند، دیوانه تر شد و خنده اش شدیدتر گشت. سربازان او را در زنجیر کردند و کشان کشان به کاخ امپراطور بردند. صفی طولانی از مردم کنجکاو آنان را تعقیب کرد و آن فقیر شکم خود را نگه داشته بود و در تمام طول راه به خندیدن ادامه داد.

در آن زمان در کاخ، امپراطور جلسه ای جدی با مشاورین و وزیران خود داشت. وقتی صدای خنده ی آن فقیر به آنان رسید، تمرکز آنان بلافاصله ازبین رفت. همگی توانستند چشمان امپراطور را ببیند که از خشم سرخ شده بود و سرنوشت آن فقیر که جرات کرده بود در سرزمین او بخندد در همانجا رقم زده شده بود. درحالیکه امپراطور شمشیر بزرگ خود را برکشیده بود تا حکم را اجرا کند، فقیر دیوانه با سربازها وارد بارگاه شد. ناگهان چشمان فقیر به چهره ی زشت امپراطور افتاد و خنده اش قطع شد! و او شروع کرد با همان آب و تاب به گریستن و زاری کردن. همگی از رفتار آن فقیر دچار حیرت شده بودند.

ولی در همان لحظه اتفاقی برای امپراطور رخ داد: دیدن اینکه فقیر گریه و زاری می کند و بر سینه اش می کوبد او را سرشار از خنده ساخت. و برای نخستین بار در حافظه ی آنان که حاضر بودند، امپراطور شروع کرد به خندیدن. هرقدر که فقیر شدیدتر گریه و زاری می کرد، خنده ی امپراطور نیز بیشتر می شد. گریه و خنده ی آن دو برای مدتی ادامه یافت و تمام حاضران دربارگاه در سکوتی مرگبار آن دو را نظاره می کردند.

پس از مدتی، همچنانکه گریه فقیر و خنده ی امپراطور فرومی نشست، فقیر لبخندی بامعنی به امپراطور کرد و گفت، "ای امپراطورباقدرت! درست در کنار تو یک آینه ی بزرگ قرار دارد. از تو درخواست می کنم که نگاهی در آن به خودت بیندازی!" و وقتی امپراطور در آینه به خود نگاه کرد شگفت زده شده بود. آن خنده او را به یک شخص زیبا بدل ساخته بود. با این فیض فقیر، امپراطور راز زیبا بودن را آموخت. و به پای فقیر افتاد و درخواست بخشش کرد.

No comments: